بهار امید

نشریه اینترنتی کانون مسجد امام حسن عسگری- قم

بهار امید

نشریه اینترنتی کانون مسجد امام حسن عسگری- قم

ما چه برای نوشتن داریم؟!؟!؟

شما که غریبه نیستید! من خاک لباس آن آزاده قشمی را که روی اسکله الامیه به یغما رفته، ترجیح می‌دهم بر همه دنیا، چه برسد به ارتباطاتم در تهران! راستی، شما خبر ندارید نانوایی کدام محله مسئول جمع‌آوری تاریخ دفاع مقدس ماست؟

داداش‌مان محصول کربلای 3 بود، یکی از گلهای به یغما رفته در اسکله الامیه. پنج سال تمام، اسارت کشیده بود، به قولی آب خنک خورده بود با طعم تونل‌های شکنجه بعثی‌ها و کابل و هزار بی‌پدری دیگر! پرسیدم: تا حالا خاطراتت را برای جایی گفته‌ای؟!...


  قیافه‌ای گرفت و به ابروانش تاب داد و گفت: شاید مثل من خنده‌تان بگیرد از پاسخ او. آن هم چه خنده‌ای؛ تلخ تلخ ... به قول شاعر ...خنده تلخ من از گریه غم‌انگیز‌تر است...

***

می‌دانم، قرار است به عنوان میهمان، یادداشتی بنویسم برای هفته دفاع مقدس. خوب هم می‌دانم که یادداشت باید مقدمه داشته باشد و صغری کبری و نتیجه! ... نمی‌شود مثل بسیجی‌ها یادداشت نوشت؟! ... من می‌خواهم یک یادداشت بسیجی بنویسم، به همین خاطر اول از همه نام همو را از قلمم بر کاغذ‌ می‌ریزم که همه‌ی دفاع مقدس است... داداش‌مان!چه کار به اسمش داری؟فکر کن یکی از همین آدم‌های دور و برت، یکی از همین معمولی‌ها، یکی از همین بی‌کلاس‌ها، بدون خدم و حشم و دنگ و فنگ و جلسه و هزار کوفت و زهر مار دیگر!

***

می‌دانم، یادداشت نویسی این نیست که تو یک سوژه معمولی را حلاجی کنی، یادداشت باید ...

***

داداش مان گفت: چرا حاج آقا! بنده خدا از بس با صفا بود به من می‌گفت حاج آقا شاید به این خاطر حاج آقا صدایم می‌کرد که می‌شنید دارم حرف‌های گنده گنده می‌زنم و می‌گویم می‌خواهیم خاطرات بچه‌های دفاع مقدس را جمع کنیم و بکنیم یک کتاب.داداش‌مان که دست و چشم بسته از روی اسکله الامیه، کتک خوران تا قلب موصل رفته بود، در پاسخ به سوالم حرفی زد که خیلی زحمت کشیدم خنده‌ام را نفهمد، پرسیده بودم: تا حالا خاطراتت را برای جایی گفته‌ای؟!داداش‌مان داشت می‌گفت: چند بار در مسابقات خاطره‌نویسی شرکت کرده‌ام....خدا نور ببارد بر مزار حسین خرازی و بچه‌های دلاورش که کربلای3 را چنان به سرانجام رساندند که تو وقتی فقط بخشی از وقایعش را توی کتابی که بچه‌های مرکز تحقیقات و مطالعات جنگ سپاه چاپ کرده‌اند، می‌خوانی گمان می‌کنی ترجمه یک قصه اکشن و رویایی خارجی را می‌خوانی ... حالا من نشسته بودم جلوی یکی از همان عتیقه‌ها، یکی از همان بچه‌هایی که رفته بودند تا بیخ‌گوش بعثی‌ها روی الامیه. بعد هم این یکی‌شان به تاراج رفته بود و ... الخ!

***

وقتی قرار شد هزار و اندی کیلومتر از تهران دور شوم و بروم به خدمتگذاری فرهنگ و هنر یک شهر دور افتاده، با خودم قرار گذاشتم به قول رجایی کبیر محور خدمتم امام (ره) باشد و شهیدان و اسلام. به اضافه یک چیز دیگر؛ دفاع مقدس.رسیده و نرسیده به میز خدمتگذاری، خودم را از لابه‌لای پیام‌های تبریک !! کشیده بودم بیرون و پایم را کرده بودم توی یک کفش که الا و بلا می‌خواهم خاطرات جبهه رفته‌های شهر محل خدمتم را کتاب کنم، قول مشاور امور ایثارگران وزیر ارشاد را هم گرفته بودم برای همکاری. داداش‌مان خیلی جدی و صمیمی می‌گفت: چند بار در مسابقات خاطره‌نویسی شرکت کرده‌ام.آنهایی که سالهاست خاک صفحات دفاع مقدس را در عرصه کتاب و رسانه خورده‌اند خودشان را بگذارند جای من! گریه ندارد؟! محصول کربلای 3 باشی و روی اسکله الامیه به تاراج رفته باشی و فقط خاطراتت را برای مسابقات خاطره‌نویسی فرستاده باشی.... می‌خواهی خدا از سر تقصیراتمان بگذرد؟!

***

وقتی می‌خواستم بار و بندیلم را ببندم بروم قشم به خدمتگذاری اهل فرهنگ و هنر، دوستان دلسوز برایم غصه می‌خوردند که؛ همه ارتباطاتت را از دست می‌دهی و ... الخ!شما که غریبه نیستید! من خاک لباس آن آزاده قشمی را که روی اسکله الامیه به یغما رفته، ترجیح می‌دهم بر همه دنیا، چه برسد به ارتباطاتم در تهران!راستی، شما خبر ندارید نانوایی کدام محله مسئول جمع‌آوری تاریخ دفاع مقدس ماست؟!

اینها همه یادداشتی از امیرحسین انبارداران ، نویسنده دفاع مقدس است به راستی ما برای دفاع مقدس چه داریم که بنویسیم؟!؟!؟!

نظرات 1 + ارسال نظر
عماد جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:37 ق.ظ http://hthttp://hoseinie.blogfa.com/

سلام
گردان غواصی نوح با یادی از شهیدان غواص مشهدی و نیم نگاهی به بازمانده ها به روز است
خوشحال خواهم شد شما را زیارت کنم
یاحق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد