بهار امید

نشریه اینترنتی کانون مسجد امام حسن عسگری- قم

بهار امید

نشریه اینترنتی کانون مسجد امام حسن عسگری- قم

آخه سگ داشتن هم کلاس داره؟

در یکی از کوچه‌های شهر تهران هستم. گاهی صدای سگ از خانه‌ای به گوش می‌رسد. با صدای جیغِ زنی میخ‌کوب می‌شوم.
- خدا به تو عقل بده، سگ نجسه!
مرد قدبلندی با یک سگ از خانه بیرون آمد.
- مامان! چند بار بگم این سگ شناس‌نامه‌ی بهداشتی داره.
پیرزنی از خانه بیرون آمد. من خودم را مشغول کاری نشان دادم. انگار حرف‌های آن‌ها را نشنیدم! جلو رفتم. دستی برای جوان بلند کردم و برای این‌که سر صحبت را باز کرده باشم، گفتم: «از چه نژادیه؟»
با این حرف من انگار می‌خواست مدال افتخارش را رو کند!
-          کارشناس بین‌المللی اروپایی که از FCI آمده بود، تو قزوین به من گفت از نژاد ژرمنه.
دوربینم را درآوردم و یک عکس از سگش گرفتم. خیلی خوش‌حال شد. گفتم: «قصد فروشش رو داری؟»
با تمسخر به من نگاه کرد و گفت: «نه! کسی که سگش از نژاد ژرمن شپهرد موبلند باشه، اونو می‌فروشه؟»
  بعد جلوتر آمد و آهسته گفت: «آدم یکی از اعضای خانواده‌ی خودش رو به کسی نمی‌فروشه!»
از تعجب شاخ در‌می‌آوردم. او از شخصیتی که برای خودش ساخته بود، پرده برداشت و بعد با لبخند مغرورانه سوار ماشینش شد. سگ هم رفت صندلی عقب نشست. ماشین که از سرِ کوچه پیچید، درِ خانه باز شد. پیرزن درِ خانه را باز کرده بود. او داشت مرا ورانداز می‌کرد. با نفرت مرا نگاه کرد و گفت: «شما هم سگ دارید؟»
- نه، اصلاً!
- پس چرا از سگ‌داشتنش بد نگفتی؟
- آخر ترسیدم بد بگویم، سگش را بیندازد به جانم!
- اگر همه از سگ‌داشتن بد می‌گفتن، لااقل یک اثری داشت.
 پیرزن خنده‌ا‌ی از روی حرص کرد و گفت: «بچه‌ی بیچاره دلش به همین سگ خوشه؛ اما من چی‌کار کنم که این سگ باید تو اتاق و خانه‌ام رفت‌و‌آمد داشته باشه. فکر می‌کنه واقعاً بچه‌شه!»
صدایی از توی خانه آمد: «نه آقا! این سگ برای اون کلاس داره.»
بعد از کمی فاصله، مردی به کوچه آمد و گفت: «شما؟»
مانده بودم چه جوابی بدهم.
- راستش من خبرنگارم و راجع به تک‌فرزندی تحقیق می‌کنم.
- پیرزن نگاهی به شوهرش انداخت و گفت: «ما هم یک فرزند داریم. کاشکی همین را هم نداشتیم!»
با خودم کلنجار رفتم؛ پس این‌ را که بعضی از ناهنجاری‌های جامعه، در تک‌فرزندی است اشتباه نکرده بودم. این جوان یکی از کسانی بود که خلأ عاطفی، او را به این سمت کشانده بود؛ اما گفتم: «اگر رابطه‌ی خودتان را با فرزندتان بهتر کنید، البته با صبوری، کم‌کم به نتیجه می‌رسید.»
پدر با عصبانیت نگاهم کرد: «شما چه‌کار به این حرف‌ها دارید؟»
پیرزن وسط حرفش پرید و گفت: «حالا که یک نفر پیدا شده و از تو انتقاد کرده، ناراحتی؟»
با خودم گفتم، چگونه یک انسان به این نتیجه می‌رسد که یک حیوان می‌تواند تنهایی او با خانواده‌اش را پر کند؟
 شاید خلأ عاطفی در خانواده‌ها باعث این امر شده است! چرا باید یک پدر و مادر کم‌تر به فکر جوانان خود باشند که از کمبود محبت انسان دست به این کار بزند. به یاد صحبتی از یک روان‌شناس می‌افتم: «شخصیت انسان به همه‌ی افکار، برخوردها و شرایط زندگی فرد بستگی دارد. کنترل عواطف و هیجانات و مدیریت  درست، باعث شخصیت‌سازی در روی‌دادهای مختلف زندگی می‌‌شود.»
- او با شما دوست نیست؟
پیرمرد که احساس می‌کرد از تنهایی بیرون آمده و یک هم‌سخن پیدا کرده، خوش‌حال شد و گفت:  «می‌شود برای این مسئله راه‌حلی پیدا کرد؟»
پیرزن پرید وسط حرف شوهرش و گفت: «از صبح تا بعدازظهر کار می‌کند و بعد می‌رود غذای سگ می‌خرد؛ آن هم چه‌قدر گران که سگش حساب‌شده غذا بخورد.»
مخم سوت می‌کشد. چه عاملی باعث شده است که مردم به سمت عشق ورزیدن به حیوانات کشیده شوند و کم‌کم آن را شریک زندگی بدانند.
- چی شد که پسر شما عشق به نگه‌داری سگ پیدا کرد؟
پیرمرد انگار دنبال همین سؤال بود! جواب داد: «پسرم یکی از هنرپیشه‌ها را تو خیابون‌ دیده و از بس اون رو دوست داشته، رفته مثل همان سگی رو که او داشته خریده.»
نگاه تعجب‌آور مرا که دید، گفت: «فکر می‌کنی شوخی می‌کنم؟ من خودم عکس اون هنرپیشه رو دیدم. پسرم عکس اونو تو اتاقش زده.»
این را که می‌گفت، انتظار داشت من  حرف او را تأییدشده بدانم.
پیرزن سرفه‌ای کرد و گفت: «چند وقته من هم مریض شدم. نمی‌دانم، شاید از همین نگه‌داری سگ باشه!
پسرم به سگش یاد داده که بیرون از خونه توالت بره. خوب این خوبه؛ اما  شب که می‌شه، من جرئت نمی‌کنم با خیال راحت توی حیاط راه‌برم؛ حواسم نباشه، پام کثیف می‌شه.»
پیش خودم می‌گویم دل این پدر و مادر بیچاره از دست فرزندشان خون است و دنبال چاره‌ای می‌گردند که او را از شر سگ نجات دهند.
پیرمرد گفت: «آقا تعجب نکن! پسر ما سگ رو توی اتاقش می‌بره. یک تخت مخصوص هم برای اون درست کرده. از بس ما بهش گفتیم، ظرف غذای ما رو از سگش جدا کرد.»
با خودم گفتم، بی‌خود نیست که در دین ما گفته شده، اگر ظرف آلوده به آب دهان سگ شد، باید آن را هفت مرتبه با خاک بشویند؛ این یعنی نهایت کثیفی دهان سگ.
گفتم: «روستاییان هم سگ گله  دارند؛ اما مواظب هستند که آن را نزدیک خود نکنند.»
صدای پارس سگی افکارم را به هم ریخت. پیرزن هم مثل من انگار برقش گرفته بود! از ترس به گریه افتاد.
- آقا ما دیوونه شده‌ایم! کاشکی شما می‌تونستید به ما کمک کنید!
و زل زد به نگاه من. اشک آرام از گونه‌ی پیرمرد سرخورد. نگاه عاجزانه‌ی او به من، مدتی طول کشید؛ اما وقتی دید جوابی برایش  ندارم، به مرد متین و متشخصی که از کوچه گذر می‌کرد چشم دوخت، به سمت او رفت و با چشمان پراشک گفت: «آقا! شما برای پسر ما نسخه‌ای دارید؟»
اشک آرام از چشمم سرازیر شد. صدای پیرمرد مرا به خود آورد. او داشت می‌گفت: «مدتی است که می‌گم بیا برات زن بگیرم؛ اما...»
- باید آرام آرام پسر شما درک درستی از مشکلات خودش داشته باشد...
به یاد ادبیات می‌افتم؛ ادبیات یک مملکت، فرهنگ یک جامعه را می‌سازد. در واقع، ادبیات تاریخ یک ملت است. متأسفانه در ادبیات الآن، نمونه‌هایی را از فقدان شخصیت  مشاهده می‌کنیم. در داستان «باران و تنهایی» زنی منتظر است تا شوهرش برگردد و او را از تنهایی نجات دهد؛ اما در پایان داستان، سگ باران‌خورده‌ای از راه می‌رسد و خلأ فقدان شوهر را پرمی‌کند؛ به این ترتیب، مرد را در برابر سگ با یک ارزش مساوی به تصویر درمی‌آورد .
از این باید ترسید که مبادا فرهنگ غرب با تمام کاستی‌هایی که دارد، برای عده‌ای قبله‌ی آرزوها شود.

==================
یادداشت از: علی‌ محمد محمدی 
==================
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد