بهار امید

نشریه اینترنتی کانون مسجد امام حسن عسگری- قم

بهار امید

نشریه اینترنتی کانون مسجد امام حسن عسگری- قم

خاطرات یک دشمن عراقی

 در آغاز ماه چهارم سال 1986، ارتش ایران از بخش اعظم نقاط تمرکزش در محور شمالی و به خصوص محور سیده کان، عقب‌نشینی کرد و به محور میانی و جنوبی نقل مکان کرد تا حملات بزرگ‌تری را بر مواضع سپاه دوم در استان دیالی و یگان‌‌های سپاه هفتم در استان بصره انجام دهد. این جا‌بجایی از همان نخستین لحظات، برای فرماندهی نظامی عراق امری آشکار بود. از زمانی که نیروهای ایران شروع به حرکت و نقل مکان کردند، همه نیروهای عراق در محور شمالی به حال آماده‌باش صد درصد درآمده و همه مرخصی‌ها هم کنسل شد. تیپ64 نیروهای ویژه به فرماندهی "سرهنگ علی العربید" نیز به حرکت درآمد و خیلی سریع از دیالی به محور سیده کان آمد که مأموریتش بازپس‌گیری ارتفاع بلند "گوشینه" بود.

 

 در آغاز ماه چهارم سال 1986، ارتش ایران از بخش اعظم نقاط تمرکزش در محور شمالی و به خصوص محور سیده کان، عقب‌نشینی کرد و به محور میانی و جنوبی نقل مکان کرد تا حملات بزرگ‌تری را بر مواضع سپاه دوم در استان دیالی و یگان‌‌های سپاه هفتم در استان بصره انجام دهد. این جا‌بجایی از همان نخستین لحظات، برای فرماندهی نظامی عراق امری آشکار بود. از زمانی که نیروهای ایران شروع به حرکت و نقل مکان کردند، همه نیروهای عراق در محور شمالی به حال آماده‌باش صد درصد درآمده و همه مرخصی‌ها هم کنسل شد. تیپ64 نیروهای ویژه به فرماندهی "سرهنگ علی العربید" نیز به حرکت درآمد و خیلی سریع از دیالی به محور سیده کان آمد که مأموریتش بازپس‌گیری ارتفاع بلند "گوشینه" بود.
باید یادآوری کنم که ایرانی‌ها این ارتفاع را از سال 1983 (1362ه.ش) و با حمله بزرگی که به محور حاج‌عمران انجام دادند، تصرف کردند. طرح فرماندهی نیروهای مسلح به این ترتیب بود که تمامی لشکرهای سپاه پنجم، و باقی یگان‌های همراه همچون تیپ‌هایی از "جیش‌الشعبی" و تیپ 64 نیروهای ویژه با توپخانه صحرایی خود، اقدام به یک حمله شدید به مواضع نیروهای ایرانی در منطقه سیده کان کنند. طبعاً ‌حال من نیز در آن لحظات مثل حال باقی سربازان در دیگر یگان‌ها بود. نه میل به خوردن داشتم و نه حوصله حرف‌زدن. تنها چیزی که یک سرباز در حال آماده‌باش در شب حمله از دستش بر می‌آید، این است که با ولع تمام سیگار بکشد. اما به مجرد این‌که حمله آغاز شد، در نخستین لحظات حمله، ترس و حزن و فشار، همه و همه از بین می‌رود و چیزهای غیرقابل باور دیگری آغاز می‌شود مثل:
‌‌‌ـ قربان! قربان! فلانی درحالی که همراه قاطری پنهان شده بود، شهید شد.
ـ حواست را جمع کن، فلانی گردنش با ترکش بزرگی قطع شد.
ـ بگذار توپخانه بمبارانمان کند...
  مأموریت یگان من در این حمله، یورش به یکی از مواضع گردان‌های ایرانی واقع د‌رحواشی ارتفاع "حصاروست" بود. ساعت صفر برای ما و دیگر نیروهای حمله کننده، ساعت 3 صبح تعیین شد و پیش از آن، از ساعت 12 شب، یگان‌های توپخانه در تمامی محورهای سپاه پنجم و نیز خمپاره‌اندازها شروع به ریختن آتش بر روی مواضع و استحکامات نیروهای ایران کرده بودند. در آن لحظه فضا بیشتر به فضای روز قیامت شباهت داشت و همه کسانی که دوره خدمت را در محور شمالی سپری ‌کرده‌اند، با آن آشنا بوده و خوب می‌دانند که وقتی گلوله توپی به مناطق صخره‌ای و دره‌مانند یا نواحی کوهپایه‌ای می‌خورد، چه اتفاقی می‌افتد.
در اثنای بمباران، نیروهای مهندسی رزمی، کارشان را شروع کرده و مشغول پاکسازی و انهدام میادین مین بودند. لازم است گفته شود که آنها یک شب قبل از حمله و با همراهی گروه‌های اطلاعات شناسایی، این اماکن را شناسایی کرده بودند. شروع به پیشروی کرده و از حواشی غربی کوه "حصاروست" در زیر باران شدید گلوله‌‌ها، بالا رفتیم. به خاطر صعود طولانی از ارتفاع، بی‌نهایت خسته بودیم و به همین سبب برخی دیگر پتوها و برخی دیگر بیل‌ها و ماسک‌های شیمیایی و حتی کلاهخود خود را بر زمین انداختند. برخی نیز حتی قبضه های خمپاره انداز 60 میلیمتری و تیربارهای BKC و موشک‌های آرپی‌جی7 را که بیشتر جزو تجهیزات مورد نیاز آنان بود، کنار گذاردند.
وقتی به هدف مورد نظر نزدیک شدیم،‌ کم کم از شدت بمباران کم شد تا بتوانیم بر موضع مذکور مسلط شویم. صداها بالا گرفت و اوضاع متشنج شد. ستون‌ نیروها یورش بردند و این درحالی بود که صدای مختلطی از مجروحانی که در اول نماز مجروح شده بودند،‌ به گوش می‌رسید و صدای "یاالهی" از سوی مواضع منهدم شده ایرانی شنیده می‌شد. زمین یک پارچه می‌سوخت. جنگل، درختان،‌صخره‌ها، سنگرها و خاکریزها و خلاصه هیچ‌چیز از این فاجعه عظیم در امان نمانده بود. بالطبع چاره‌ای جز پیشروی به طرف این جهنم برایم نمانده بود. در نتیجه من هم پا به فرار گذاشتم و به همراه دسته‌ای از دیگر سربازان که مثل من ترسیده بودند، ‌دولا‌دولا به طرف اماکنی که به نظرمان بیشتر امنیت دا‌شت، دویدم. آسمان در طول مسیر، ترکش‌ها را چون سر شیاطین بر ما فرومی‌ریخت و این‌بار، آسمان بیش از زمین در آتش می‌سوخت. هزاران ستاره شکستند و با پستی تمام بر نوک قله‌ها، کوهپایه‌ها و غارها فروافتادند. و نیز پرنده‌ها و پروانه و نیستان در راه‌‌های صعب کوهستانی مردند.
یک ساعت و نیم پس از آغاز حمله توانستیم هدف مورد نظر را تصرف کرده و آن را از یگان ایرانی مستقر در آن پاک‌سازی کنیم. تلفات گروهان ما زیاد نبود و به طور کل، اصلاً‌ قابل قیاس با تلفات نبرد اول نبود. چقدر از کشته شدن یکی از سربازان گروهان مان که نامش "حردان" بود، احساس تأسف کردیم. او یک روستایی و تنها فرزند خانواده‌اش بود که در اثنای بمباران مسیر کشته شد.
به همراه یگان مهندسی ـ‌ رزمی شروع به حفر سنگر و خاکریز‌های تازه‌ای کرده و آماده واگذاری هدف به تیپ پیاده می‌شدیم. لازم به ذکر است که فرماندهی یگان 23 خیلی سریع اقدام به اعزام چندین واحد مهندسی رزمی کرد و در نتیجه آن، بلدوزرها برای احداث جاده جدید و مرمت راه‌های خراب آمدند و واحدهای مهندسی رزمی شروع به کشیدن سیم خاردار و احداث میادین مین تازه در راه‌های کوهستانی و میان ما و نیروهای ایرانی متمرکز در زمینی خالی از سکنه کردند. نیرویی که ما موفق به پس‌زدن آن از هدف شدیم، یک گردان بود که مواضع خود را از سال 1983 به تناوب، یک‌بار در تابستان و یک‌بار هم در زمستان تغییر می‌داد؛ چراکه ارتفاع حصاروست بلندترین کوه عراق است که ارتفاع آن به 5000 متر می‌رسد. یگان‌های نظامی در زمستان به سبب کمی اکسیژن و متراکم بودن چندین طَبَق از برف‌ها نمی‌توانند در بالای آن که تقریباً نزدیک به آسمان است!! بمانند. یکی دیگر از دلایل عدم بقاء نیرو در بالای آن، خراب شدن جاده‌‌های منتهی به آن به سبب باران‌های شدید است که گویی هیچ‌گاه بند نمی‌آید. به همین دلایل، نیروی مذکور از ایرانی‌ها در فصل زمستان به پایین کوهپایه‌ای ارتفاع حصاروست آمده و در فصل بهار، وقتی که برف‌ها شروع به آب‌شدن می‌کردند، بار دیگر به مواضع خود در بالای قله که پیش تر آن جا را ترک کرده بودند، بازمی‌گشتند.
طرح‌ها و نقشه‌های نظامی که فرمانده لشکرها و افسران ستاد سپاه پنجم وضع کرده بودند، قراردادن یک تیپ پیاده در قله از سوی محور سیده کان و بالارفتن از ارتفاعات و ایجاد استحکامات در مواضع جدید بود که همگی پس از انجام عملیات توسط نیروهای مهندسی رزمی برای آماده‌سازی جاده‌ها و احداث خاکریزها و پناهگاه‌ها و مستحکم‌کردن مقر افسران و خطوط تدارکاتی و نقاط مسیر و بیمارستان‌های صحرایی، انجام گرفت.
قبل از واگذاری هدف به تیپ پیاده، فهمیدیم که تیپ 64 نیروهای ویژه موفق به تصرف ارتفاع بلند "گوشینه" طی یک عملیات برق‌آسا و هلی‌برن و فائق آمدن بر تیپ ایرانی - که سه سال بود در این محل مستقر بود- طی ساعاتی اندک شده است. معروف است که تیپ 64 یکی از بهترین تیپ‌های ارتش عراق در طول جنگ ایران و عراق به شمار می‌آمد و لازم به ذکر است که تیپ مذکور در سال1988 در میان تمام یگان های ارتش عراق در سپاه‌ها، رتبه نخست را دریافت نمود. احراز این رتبه در اثنای ارزیابی سالانه سطح آموزش که توسط وزارت دفاع انجام می‌شد، صورت گرفت. این تیپ برعکس تمام تیپ‌های دیگر که از 3 گردان تشکیل می‌شوند، دارای 4 گردان بوده و توپخانه صحرایی متوسطی داشت که دیگر تیپ‌ها از آن برخوردار نبودند.
نبردهای مذکور که در شب 23/4/1986 در محور سید‌ه کان جریان یافت، بنابر اغراض و دلایل تبلیغاتی به نبردهای "الاکتساح‌الحنیف" [تار‌ومار شدید] موسوم گردید و در اطلاعیه نظامی که در صبح روز بعد منتشر شد، برای اولین‌بار به نام فرمانده لشکرها و تیپ‌ها و یگان‌ها و شماره یگان‌های انجام دهنده عملیات اشاره شد. یگان‌های احتیاط دیگر از پیاده‌نظام بودند که اقدام به بازپس‌گیری ارتفاعات و مناطقی که ایران، آنها را از سال 1983 در سید‌ه کان اشغال کرده بود،‌کردند. پس از فرار نیروهای ایرانی و ترک هدف مورد نظر با همه تجهیزات و سازوبرگ‌های نظامی در شب عملیات، آخرین سربازان ایرانی از ارتفاع "زرار" و دیگر ارتفاعات منهدم شده و مجبور به عقب‌نشینی شدند.
پس از تصرف مناطق مذکور، سرهنگ دوم عبدالحسین، فرمانده یگان ما، دستوری را مبنی بر ضرورت دفن فوری جنازه سربازان و افسران ایرانی کشته‌شده، در بیرون خاکریزها و سنگرها صادر کرد و ما هم خیلی سریع دست به کار شده و قبرهایی کندیم و جنازه‌ها را دفن کردیم. با دیدن جنازه یک افسر ایرانی با درجه ستوان یکم که در یکی از سنگرها و با یک گلوله توپ کشته شده بود، حالم به هم ریخت. ما او را درحالی دیدیم که بر دو پای خود ایستاده و پشتش خم شده بود و سرش رو به پایین افتاده بود. ترکش‌ها، سر و سینه‌اش را دریده بودند و مرگ، مجال افتادن بر زمین را نداده بود و من یقین پیدا کردم که او، بسیار شجاع بوده است. در میان حجم کشته شده‌ها، یکی از سربازان دارای سن بالایی بود ومن گمان می‌کنم که او از نیروی ارتش نبود بلکه یک نیروی داوطلب بوده است.
بعدازظهر همان روز بود که دستور آمد که یگان ما برای بازسازی و گرفتن آمار تلفات و شروع مجدد آموزش‌های سخت برای آمادگی در نبردهای بعدی - که نمی‌دانستم در آتش جهنم و کدام محور خواهدبود- منطقه مذکور را به تیپ 23 پیاده تحویل داده و به طرف قرارگاه عملیاتی یگان در منطقه "قصری" حرکت کند. بعد از این‌که هدف را به تیپ 23 پیاده سپردیم، به قرارگاه آمدیم. سربازان و افسران به اطلاعیه فرماندهی کل، که شجاعت آنان را می‌ستود و از نام فرماندهان شان یادمی‌کرد، گوش می‌کردند. "هادی مکوطر" یکی از سربازان، مدعی بود که بیش از 10 سرباز ایرانی را که در یکی از مواضع خود پناه گرفته و مشغول شلیک خمپاره 60 بوده‌اند کشته است و هدفی را که ادعا می‌کرد زده است، معین می‌کرد. گروهبان‌دوم "حاتم" هم می‌گفت: چهار ایرانی را اسیر کرده و آنها را به استخبارات سپاه پنجم تحویل داده است. و "علی عجاج" می‌گفت: با یک موشک آرپی‌جی، موضع استقرار تیربار سنگین "شلیکا" را با تمام خدمه‌اش منهدم کرده است.
سه روز پس از اتمام عملیات، پیام فرماندهی کل نیروهای مسلح خطاب به تمام واحدهایی که عملیات "اکتساح‌الحنیف" را در محور سیده کان انجام داده بودند، منتشر شد که اعلام می‌کرد: تصمیم گرفته شده که فرماندهان و افسران و تمامی درجه‌‌ها در تمامی واحدها به درجه بالاتری ارتقاء‌ یابند. بدین‌سان سرهنگ‌دوم عبدالحسین، فرمانده یگان ما، به درجه سرهنگی ارتقاء پیدا کرد و من به درجه سرجوخه. چندروز بعد، پیام دیگری ارسال شد مبنی بر اعطای مدال شجاعت به تمام فرماندهان و افسران ستاد و سه تن از فرماندهان تیپ. در این پیام درخواست شده بود که هر گردان، نام 20 تن از رزمندگان، از درجات و واحدهای مختلف را برای دریافت یک مدال شجاعت معرفی کند. در بین نام‌هایی که به فرماندهی لشکر ارسال شد، "علی عجاج" یکی از آنان بود. وقتی ستوان محمود ـ که بعدهادر حمله ارتفاع گردمند کشته شد ـ نام او را برای دریافت مدال معرفی کرد، علی عجاج خوشحال شده بود و در هواپشتک و وارو می‌زد. روز بعد،‌هادی مکوطر و گروهبان‌دوم حاتم ـ که حالا دیگر گروهبان شده بودـ حضور نداشتند؛ به همین‌خاطر ستوان محمود، فرمانده گروهان با لحنی تند پرسید که: این دو تا]...[ کجا هستند. چرا برای آموزش نیامده‌اند؟ و سرگروهبان گروهان ما "زین‌االعابدین الترکمانی" جواب داد: قربان فرار کرده‌اند.
 - ترسوهای پست!!

آموزش‌ها خیلی سخت بود و افسران به ما توهین‌هایی می‌کردند که یک‌ حیوان چهارپا هم آن را تحمل نمی‌کرد. احساس نگرانی و افسردگی به سبب ترس از کشته شدن در حمله بعدی، باعث شد تا این‌بار به فکر فرار از خدمت سربازی بیفتم. وقتی پس از چندروز مرخصی گرفتم، تصیمم به فرار از این جهنم فوق طاقت گرفته و تمام جاهایی را که در نظر داشتم تا در آن جا پنهان شوم، بررسی کردم. اما کجا باید مخفی می‌شدم؟ منزل خانوادگی‌ام در شهر "الثوره" در جوار مدرسه ابتدایی "جبل‌الاخضر" به مقر حزب بعث چسبیده است. مأموران حزب و افراد جیش‌الشعبی در همه‌جا حضور دارند و مصیبت این‌جاست که آنها غیر از مدرسه، مقر دیگری ‌دارند و آن در مسافرخانه بزرگی است که در خیابان مرکزی "الجوادر" واقع است و آنها می‌توانند هر کسی را توقیف کرده و اوراق هویت و دفترچه مرخصی‌اش را کنترل ‌کنند.البته با توجه به اکیپ‌های پلیس که زیر نظر وزیر جنایت‌کار کشور "سمیر الشیخلی" بوده و وجب به وجب شهر الثوره - که بیش از دو میلیون خانوار در آن ساکنند و مساحت آن به 64 کیلومتر مربع می‌رسد- دیده می‌شدند.
پس از اتمام مرخصی‌ - که عادتاً آن را در کنار رفقای شاعر و ادیبم می‌گذراندم-‌ به یگان ملحق نشدم و بیشتر وقتم را صبح‌ها در قهوه‌‌خانه‌های کوچک منطقه "المیدان" و دور از چشم جاسوسان دژبان نظامی پلیس که شبانه‌روز در خیابان‌های بغداد، گشت می‌زدند، سپری می‌کردم. قبل از این که به قهوه‌خانه "حسن عجمی" و جایی که دوستان در ساعت 2 بعدازظهر در آن گرد می‌آمدند، مشغول خواندن "پنهام" می‌شدم و با فرارسیدن عصر،از ترس آن‌که در اتوبوس یا تاکسی به وسیله پلیس و جیش‌الشعبی و یا مامورین استخبارات و در یک نقطه بازرسی دستگیر نشوم، با پای پیاده به اتحادیه ادبا رفتم. اتحادیه ادبا چیزی جز جلسات همیشگی شراب‌خواری و جر‌و‌بحث و وراجی که تا ساعت 1 و 2 نیمه شب طول می‌کشید، نبود.
من پیش "کمال السبتی" دوست شاعرم که خیلی بیشتر از شعرای دهه 80‌ سفره‌اش پر بود، می‌نشستم و یک بطری مشروب سر می‌کشیدم. پس از فرارم، این اولین مهمانی من بود. "رکن‌الدین یونس" دوست شاعر دیگرم نیز اتاقی در پشت قهوه‌خانه "حسن عجمی" کرایه کرده بود و این به دلیل آن بود که من نمی‌توانستم به خانه بروم و شب را در آن‌جا بگذرانم؛ چراکه دستگاه‌های امنیتی در تمام طول راه پخش بودند. تمام ماشین‌ها را متوقف کرده و بازرسی می‌کردند. این افراد از منطقه "باب‌المعظم" و میدان "النهضت" و "فلسطین" و دروازه "قناه‌الجیش" و میدان "مظفر" تا میدان 55 و در جایی که منزل من در 9متری آن قرار داشت، حضور داشتند.
رکن‌الدین هم مثل من یک سرباز بود، اما یگان نظامی‌اش در جبهه جنگ قرار نداشت و شاید هفته‌ای یک‌بار به بغداد می‌آمد و دفترش زیاد دور نبود. وای چه سعادتی!!‌چه چیز بهتر از یک اتاق به دور از جبهه جنگ؟ این دوست هم مثل من به شعر اهتمامی داشت. بعد از فرارم از خدمت نظامی و خوابیدن در اتاق رکن‌الدین، به کمال‌السبتی موضوع را اطلاع دادم و او به من پیشنهاد کرد که برای سکونت، به بخش داخلی دانشجویان دانشکده هنرهای زیبا در "الباب‌المعظم" نقل مکان کنم. یعنی در جایی که خودش سکونت داشت و در نزدیکش دوستان دانشجوی شاعر به نام‌های المرعبی و صلاح حسن و عبدالحمید ساکن بودند و او به من گفت: بخش داخلی امن‌تر است و از سوی عناصر حزب بعث در منطقه مورد بازرسی قرار نمی‌گیرد.
بدین ترتیب برای اندک مدتی در آن‌جا ساکن شدم و بعد از آن، به موجب عفو سراسری فراریان خدمت نظامی، به یگان نظامی‌ام ملحق شدم. در ابتدا مفهوم عفو سراسری را که از سوی سازمان‌های حزبی ابلاغ می‌شد و بر این قرار بود که سرباز فراری از مجازات سخت فرارش عفو شده و تحویل دادگاه نظامی نمی‌شود‌، نمی‌‌فهمیدم. این فرمان غالبا زمانی صادر می‌شد که ژنرال‌های فرماندهی کل نیروهای مسلح، طرح حملات وسیع در برخی جبهه‌های جنگ برضد نیروهای ایرانی را می‌ریختند واگر کسی به خدمت ملحق نمی‌شد، پس از بازداشت توسط اکیپ‌های امنیتی به اعدام محکوم می‌شد.
وقتی به یگانم ملحق شدم، از آمادگی جنگی یگان‌های مهندسی سپاه پنجم، تحرکات ستون ها و تیپ‌ها از محوری به محور دیگر و نیز عملیات‌های دیده بانی که د‌ر پی انهدام مواضع توپخانه ایرانی‌ها بود و گشت‌های اطلاعات و شناسایی عمیق و کمین‌گذاری‌های شبانه در مناطق خالی از هر نیرو، فهمیدم که نشانه‌‌های مطمئنی وجود دارد مبنی بر نزدیک بودن زمان حمله. به‌علاوه این‌که هوای جنگ بر آسمان عراق سایه افکنده بود و چشم‌اندازهای مرگ و ویرانی در هر مکانی به چشم می‌خورد. وضعیت آماده‌باش صددرصد در یگان ما بیشترین چیزی بود که باعث وحشت سربازان می‌شد؛ خصوصاً وقتی که در ساعت دوازده شب به ما دستور داده می‌شد که با تجهیزات نظامی کامل سوار کامیون های آیفا شده و تا زمان صدور دستورات ثانویه در مورد حرکت به طرف میدان‌های نبرد و حمله به مواضع نیروهای ایرانی، منتظر بمانیم. این کار هر شب تکرار می‌شد و ما به‌مجرد تکرار آن، هزار بار می‌مردیم و سرنوشت و رؤیاهای مان در میان تلی از آتش معلق می‌ماند. 

ادامه دارد

نظرات 1 + ارسال نظر
سپهر افغان سه‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:45 ب.ظ http://sepehreafgham.persianblog.ir

بقیه اش کجاست خادم جان؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد