مردی از خویش برون آید و کاری بکند؟
و در شهر که خالی از عشاق بود، مردی آمد که شهر را دیوانه کرد. زمین را دیوانه کرد. زمان را دیوانه کرد. او که آمد، از هر طرف عاشقی پیدا شد که از خویش برون آمد و کاری کرد.
اما این همه عاشق که به جان و عدد، صدها حواری در جیب داشتند، طرفه حکایتی بودند که کس به دیدن هم باور نتوانست کرد، چه به شنیدن. اینها حکایت یکی از این عاشقان است، در روزگار ظهور روح خدا؛ حکایت همت.